حضرتکاظم ازعنایت خویش نظری کرد وسینه غوغا شد
درتـکـاپـوی گـفـتنشـعـری طبع سردم چوگل شکوفا شد
نـفـسـیزد بـه آن دمقـدسـی روحمُـرده دوبارهاحـیـا شد
تک نگاهی نمود وازپسآن هــمــۀ درد مـن مــداوا شــد
فــقـط از او زنــم دمــادم دم نفـسم چونکه وقـف مولا شد
ذکراو بوده ذکرهرروزش پـورمـریـم اگـرمـسیحـا شد
سیـنـهام پُرشـراره ازغصه نـالـههـایم به غــم هم آوا شد
دلمن ازگنه زمینگیراست
آمدم تو نگـودگـردیـراست ای کلیمی که صد چوموسایی عـالـمـی بـنـده و تو مـولایی
در مـدیـح گـلـی به مثل شما من چه گویم که پورزهرایی پادشاهان که ریزهخواردرت بـر هـمـه آفــریـنـش آقــایـی آن رضایی که جان ودل ازاوست توبه شمس الـشموس بابایی
آفــتـابـی سـتــارهای،مـاهـی تو زمین،آسـمان نه دریـایی
آنـقـدر گـفـتهاند ومیگـویـند که شما روز حـشـر با مایی
آنکـسیکه گـدایـتـان بـاشـد فـخـردارد به حـاتـم طـایـی
تا که مانده حـریم پُر مهرت چهکسی میرود دگرجـایی
درعـزایت اگر اجـازه دهی هـر دوچـشمم کـنند سـقـایی
من کجا ونوشتـن ازکرمت
جان مولا مرا رسان حرمت توکه باغصهها هم آغوشی فقط ازجرعههایغم نوشی
شمع عمرت بهگوشۀ زندان رفته دیگر به حال خاموشی
ذکـرتـانبودهذکـرخـلّصنی بهر رفـتن چـقـدر میکوشی
ازجـسارت به ساحت مـادر درتب غیرتت چهمیجوشی
جسمت افـتاده بیرمق دیگر از غل آهـنـیـین تو بیهـوشی
نکـنـد مـوقـع پـریـدن هـست جامهای ازکفن چرا پوشی؟
سپـری میشـود زغـمهـایت روزوشبهای من به چاووشی
مثل هر شیعهای تو هم مولا عاشق آن ضریح ششگوشی
من پریشانغصههات هستم
عـاشق قـبـرباصفات هـستم